مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

تولد مهدیه جان

امروذ 21اسفند 1391 اولین سال تولد توست من وباباجون تصمیم گرفتیم برات یه جشن ساده بگیریم چون آقاجون ومادر جون بیرجند بودن ودایی محمد  جون هم میخواست بیاد مشهد جشن تولدتو چند روز دیرتر قراره بگیریم روز پنجشنبه بیست وچهارم  ...
23 اسفند 1391

تولد مهدیه جان

خدا رو شکر که زمان بارداری تو بی خطر گذشت (ولی باید از بابا.آقاجون .مادرجون.عزیزجون و ما بقی فامیل تشکر کنم که مواظب من بودن) دکتر به ما گفته بود تو  1390/12/24  به دنیا میای ولی تو عجله داشتی وزودتر به دنیا آمدی   ساعت 12بامدادروز  1390/12/21بود که حال من بدشد چون بابای سرکار بود من باآقاجون ومادرجون به بیمارستان رفتیم وعزیزجون که خونه مابود تنها گذاشتیم چون هم هواسرد بود وهم پاهای عزیز جون درد میکرد  به دایی محمد که  امده بود مشهد زنگ زدیم که بره پیش عزیزجون چون تنهابود اون شب هواسرد بود و بابایی بامانبود بعدمتوجه شدم زمانی که به بیمارستان رسیدیم آقاجون برای کار بیمارستان داخل محوطه ...
21 اسفند 1391

اولین یلدای مهدیه جان

دخترگلم امسال اولین یلدای بود که توبا ما بودی آن شب ماخانه آقاجون بودبم عمومحمدوخانواده .عموعلی وخانواده .پسرخاله بابا(محمد فروزان نیا)باخانواده انجابودن شب خوبی بود همه خوشحال بودیم شب بعداز شام میوه خوردیم وعموها کف زدن ولی بابایی رفته بود سرکار   ...
10 اسفند 1391

مسافرت مهدیه جان به بیرجند

دخترگلم من وتو آقاجون ومادرجون قرار بود شنبه 14بهمن بریم بیرجندبرای خداحافظی عزیزجون وعمورضا برای سفربه مکه  وبابایی که مرخصی نداشت مشهد بمونه اما روز 5شنبه بابایی گفت که دو روز مرخصی داره روز بعد یعنی جمعه یکدفعه ای گفت منم باهاتون میام بیرجند به آقاجون ومادرجون گفتیم اونا هم قبول کردن که راه بیفتیم تاوسایلمون رو جمع کردیم وگذاشتیم تو ماشین ظهرشد ناهارخوردیم وعمو محمد وعمو علی جون وخانواده هاشون رو خونه ی آفاجون گذاشتیم وماکه عجله داشتیم سفره رو پهن گذاشتیم ساعت 13/45ازمشهد راه افتادیم. مشهد از شب قبلش بارون میامد توراه هم بارون خوبی میومدساعت 10شب رسیدیم بیرجند دست آقاجون ومادرجون درد نکنه قبل از رسیدن به بیرجند رفتیم روستای خنگ...
8 اسفند 1391

سونوگرافی

سه ماه بعداز بارداری که دکترگفت باید به سونوگرافی بروید تا جنسیت نی نی مشخص شود من وبابایی برامون مهم نبود که پسر باشه یادختر فقط سلامتی توبرامون مهم بود بعدازانجام سونوگرافی دکتر باخوشحالی به ماگفت که کوچولوی شما سالم ودختر می باشد من وبابایی خیلی خوشحال شدیم که توسالم هستی وبه آقاجون.مادرجون.عزیزجون ومابقی فامیل خبردادیم خیلی خوشحال شدن همه به ماتبریک گفتن ماهم ازخدای مهربون تشکرکردیم ...
6 اسفند 1391

ترخیص بیمارستان

صبح بابایی با زن عموعلی آمدن برای کارهای ترخیص ما به بیمارستان  وتاساعت 12متنظر بود یم که اسم ماراصدابزنن ترخیص کارهای بیمارستان تمام شد من گفتم اگر برف آمده هوا باید خیلی سرد باشه ولی زمانی که از بیمارستا ن مرخص شدم دیدم هواتقریبا گرم وبرفی روی زمین نمانده است بابا توراه برای ما یک خروس گرفت تا وقتی که ازماشین پیاده میشیم آقاجون سرش را ببرد (دست آقا جون .مادرجون . بابایی. زن دایی محمد .زن عموعلی درد نکنه بابت زحمتهایی که کشیدن متشکرم از همه شون)   ظهر که ازبیمارستان به خونه آمدیم آقاجون داخل گوش مهدیه جان اذان واقامه راگفتن بعدازچندروز ازبه دنیا آمدنت خاله جون ودختر گلش مخصوص مااز بیرجند آمدن تامراقب ما باشن با اینکه...
6 اسفند 1391

شب شیش مهدیه جان

دختر نازم 6شب از تولد تو می گذشت وماتصمیم گرفتیم که برات شب شیش بگیریم وخانواده خودمان رادعوت کردیم (آقاجون.مادرجون.عزیزجون.عمومحمدوخانواده شون.عموعلی وخانواده شون.خاله زهراودخترگلش فاطمه جان .پسرخاله بابا (امیدنوشادی وخانواده محترم)که برای دیدن توآمده بودند شب خوبی بود وبه یادماندنی عموهاوپسرخاله بابا(امیدآقا)آقاجون وبابا وعموها برای آن شب کف زدن وتوراردست به دست کردن وبرایت شعر خوندن(شیش شیش یاربچه خدانگهداربچه توکه خوردی نون بچه بگیر بچه بده بچه)وابن شعر را خوندن وتورا دست به دست چرخاندن تابه دست من رسیدی ازهمه ممنونم بابت زحمتهایی که کشیدن ...
6 اسفند 1391

اولین نوروز مهدیه جان

   امسال اولین سال تحویلی بود که دخترم کنار مابودی {یعنی نوروز1391}من وبابایی خیلی خوشحالیم که خدا توروبه ماداده  امسال خاله جون ودخترخالت فاطمه جون وعزیز جون کنارمابودن ولی بابایی سال تحویل کنار ما نبودومجبوربودسرکار باشه من وخاله جون وعزیز وفاطمه جون رفتیم خونه آقاجون تاسال تحویل اونجا باشیم عمو محمدوعموعلی جونت هم به همراه خونواده هاشون اونجا بودن عمه جون وشوهر عمه جون رفته بودن حرم تالحظه ی سال تحویل اونجا باشن ما امسال دید وبازدید عید نرفتیم چون توخیلی کوچولو بودی میترسیدیم سرما بخوری فقط خونه ی آقاجون وعموها رفتیم ولی روز سیزده به همراه آقاجون ومادر جون وعموها وزن عموها ودختر عموها وپسرعمو وعزیز جون وبابایی رفتیم سم...
6 اسفند 1391

عقیقه مهدیه جان

من وبابایی ازلحظه ایی که فهمیدیم ترا باردارم تصمیم گرفتیم وقتی به دنیا اومدی عقیقه ات کنیم که شکر خدا اینکار در روز سوم عید 1391 اتفاق افتاد آقاجون برات سفارش گوسفند داد وبه دوست وآشنا گفتیم ناهارآبگوشت درست کردن بابایی به چند تاازهمکاراش هم گفته بود که همشون هم اومدن  دستشون درد نکنه مدیر عامل هتل جایی که بابایی کارمیکنه هم اومداز همه ممنونم خصوصا"{آقاجون "مادرجون"عمومحمد وعموعلی وزن عموها وعمه جون وشوهرعمه وعزیز جون وخاله جون وخاله طوبی جون وخانوادشون که مخصوص ما از بیرجند آمدن}دست همگی درد نکنه خاله جون به همراه دخترش همون شب با اتوبوس رفت بیرجند ...
6 اسفند 1391